سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بلاگ تا کربلا -->

گفت: شوخی میکنی، یعنی باور کنم که هردو را از دست داده ای؟

اشک هایی که این روزها بهانه ای برای جاری شدن می خواستند را نمی دیدید، پنهانشان کرده بودم، گفتم: بله، با تعجب ادامه داد، چطور؟ تصادف کردند؟

و من تلخ ترین اتفاقات عمرم را برایش مرور کردم و او از غم تکرار مصیبتم خبر نداشت.

 

و فکری میان اشک هایم دوید: باید حواسم به کسانی که عزیز از دست داده اند و مثل من شده اند، بیشتر باشد.

فَأَمَّا الْیَتِیمَ فَلَا تَقْهَرْ: و اما [تو نیز به پاس نعمت ما] یتیم را میازار(ضحی/9)

 

 


  • کلمات کلیدی : قرآن
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/4/9 - 3:10 ع : : : نظر


    ساعت نیمه شب است، نیمه شب شهادت امام موسی بن جعفر علیه السلام که باب الجواد به اذن ایشان بود، همچون کودکان پربهانه منتظر رخصتی دوباره ام اما با خودم می گویم کار به دل افتادن است، باید دل کاره ای باشد در این جا و حرمتی بیابد و دست ها با هم همراه شوند، دست و دل

    این میان بین نوشتن مطالب در خصوص خبر دیدار با علما در جشنواره امام من، حاصل صحبت هایشان برایم باب جدیدی باز شد که البته اذن این باب را هم خود امام داده اند، شک ندارم.

    الان در انتخاب اسمش مانده ام که یک نفر خوش ایده از همان نیمه شب تا همین الان، دم صبحی برای اسم دلیل و منطق میاورد اما اسم ها به دلم نمی نشیند

    آخر قرار شد که دل را صاف کنم، هرچه نشست همان شود.

    و دل ایا صاف خواهد شد؟ باید توبه کنم.

    فَإِن تَابُواْ وَأَقَامُواْ الصَّلاَةَ وَآتَوُاْ الزَّکَاةَ فَخَلُّواْ سَبِیلَهُمْ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَّحِیم: پس اگر  توبه کردند و نماز برپا داشتند و زکات دادند راه برایشان گشاده گردانید زیرا خدا آمرزنده مهربان است. (توبه/5)


    ساعت صبح است! 


  • کلمات کلیدی : قرآن
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/3/27 - 5:10 ص : : : نظر


    ساعت یک ربع به اذان صبح است، خوابم پریده!

    داشتم به این فکر می کردم که شماره بعد باب الجواد (علیه السلام) را در مورد امام هادی(علیه السلام) بنویسیم که ابن الرضای ثانی است و ما هم در شماره قبل هرچه کردیم قلممان حرمت ورود به ساحتشان را نداشت و حتی یادداشت سردبیر هم که خودم نوشتم وقتی منتشر شد باورکردنی نبود برایم که کلمه ای در مورد حضرت ننوشته بودم! یا در مورد میلاد حضرت امیر(علیه السلام) بنویسیم که باب الرضا(علیه السلام) هستند و واقعا از دوهفته نامه انتظار می رود در چنین روزی در مورد چنین عزیزی مطلب داشته باشند!

    که یک دفعه یاد دبیر تحریریه افتادم که گفته بود این شماره نیست و باید خودم تنهایی مطالب را جمع کنم و از آن طرف یاد فنی مان که استخاره کرده و دستمان را در حنا گذاشته است! اساسنامه که همچنان درگیرش هستم و آن برنامه یک ساله که طراح جلدمان خواسته را ننوشتم.

    همه با هم هجوم آوردند و خوابم پرید!

    ساعت اذان صبح است و قرآن در دست می خوانم:

    وَ إِذَا مَسَّکُمُ الضُّرُّ‌ فِی الْبَحْرِ‌ ضَلَّ مَن تَدْعُونَ إِلَّا إِیَّاهُ، فَلَمَّا نَجَّاکُمْ إِلَى الْبَرِّ‌ أَعْرَ‌ضْتُمْ ? وَکَانَ الْإِنسَانُ کَفُورً‌ا: : و زمانی که در دریا سختی و آسیبی به شما رسد، هر که را جز او می خوانید ناپدید و گم می شود، و هنگامی که شما را [با سوق دادنتان] به سوی خشکی نجات دهد [از خدا] روی می گردانید. و انسان [با اینکه الطاف خدا را همواره در زندگی خود لمس می کند] بسیار ناسپاس است.(اسرا/ 67)

    و با خود می گویم: کارگشایی جز خدا می خواهی؟


  • کلمات کلیدی : قرآن
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/3/7 - 3:50 ص : : : نظر


    گفت: روز زن شده؟

    گفتم: نه، شنبه است.

    گفت: آخه  یه آقایی می‌گفت برای خانمم میخوام هدیه بگیرم، فکر کنم 18م بوده ها!‌

    گفتم: نه 23وم هست اینو میدونم

    گفت: ثابته یا میچرخه؟

    دوستم گفت: نه دیگه، قمریه، به میلاد حضرت زهراس، میچرخه.

    چیزی نگفت، ما هم چیزی نگفتیم اما مانده بودیم در ابهام اینکه کسی در ایران هست و هنوز نمی داند روز زن به اسم چه کسی است؟


    پی نوشت:

    مکالمه با یک زن،‌ تحصیل‌کرده‌ی مسیحی ساکن تهران بود.


  • کلمات کلیدی : دل‏نوشته
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/2/23 - 12:44 ص : : : نظر


    چشمانم را اشک گرفته بود اما دلیلش را نمی فهمید، بچه ها گفتند دستش را رها کن دردش آمده! او هم ترسید، می خواست دستش را از دستم دور کند، مقاومت نکردم اما دوست هم نداشتم دستش را به عقب بکشد، دستانش مرا یاد تو انداخته بود، تو... پدرم

    که هر از گاهی انگشتانم را به انگشتانت گره می زدم و یک دسته مثل مردها اما در آسمان مشت می انداختیم و این اواخر می گفتم ببین هنوز زور داری

    هنوز من ضعیفم

    و می خندیدیم باهم

    از بچگی عادت داشتم، یادت هست؟ بیشتر وقت ها موقع رد شدن از خیابان بود که بهانه داشتم و تمام انگشتانم گره در یک انگشتت می شد, تو همیشه پر زور بودی و با هم راه می رفتیم, با هم...

    دلتنگی مگر بهانه می خواهد؟

    حتی دست های عمو هم مرا یاد تو می اندازد.


     


  • کلمات کلیدی : تلخیات
  • نوشته شده توسط :فرزند زمان در 91/2/11 - 11:21 ع : : : نظر

    <   <<   11   12   13   14   15   >>   >